loading...
آموزش کامپیوتر و الکترونیک
ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 224 پنجشنبه 11 دی 1348 نظرات (1)

بازگشت کوروش

qdb64yrro8mjkkigpn9o.jpg

روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت:خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم.آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت:البته!

_از تو میخواهم یک روز،فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را بررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.

_چرا چنین چیزی را میخواهی؟به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.

_خواهش میکنم.آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم.اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه،باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.

خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی،از پاسارگاد بیرون کشید.فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: ((عجب!اینجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.

_میتوانی مرا بین مردم ببری؟میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.

و فرشته چنین کرد.کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت.به جز عده ی اندکی،کسی به یاد او نبود .کوروش بسیار غمگین شد اما گفت:اشکالی ندارد.خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند.فرشته تاسف خورد.

در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر رابا نام های جدیدیصدا میزنند_هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!!!

فرشته گفت:این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.

_اعراب؟!!!

_بله.تو آنها را نمیشناسی.آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت میکردی،و حتی چندین قرن پس از آن،آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.

کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟!!!

فرشته بسیار تاسف خورد.

سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود.بعد از مدتی کوروش گفت:تو می دانی که من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم.مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟

_در ظاهر بله!

کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟

_اسلام

_چگونه آیینی است؟

_نیک است

وکوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید و فهمید که بت های زیادی بر قلبهای مردم حکومت می کند.

_نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.

وفرشته چنین کرد.

_همین؟!!!

کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.

_پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!!!

و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.

_خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد.

فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند.پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید:راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:

ایران!

لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست است!

عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست.

_مرا به آرامگاهم باز گردان.

فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن حقوق ...

کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم. و فرشته گریست.

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 187 شنبه 04 دی 1389 نظرات (0)

یادم باشد...
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه ، درسِِ خروش بگیرم و از آسمان ، درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش
عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت
یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم
یادم باشد زمان بهترین استاد است
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست
یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند
یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات
بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم
ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 184 پنجشنبه 11 دی 1348 نظرات (0)

اگر ميخواهيد بدانيد كه از نظر ميزان درآمد در دنيا چندمين نفر هستيد، حقوق ساليانه خود را وارد کرده و از نتيجه لذت ببريد!

با رفتن به این سایت و نوشتن حقوقدریافتی جایگاه خود را در بین مردم دنیا از نظر حقوق دریافتی می بینید ... واقعا جالبه ...!!

http://www.globalrichlist.com/index.php

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 205 یکشنبه 19 دی 1389 نظرات (0)

سوال های بی جواب

چرا میگن طرف مثل بچه خوابش برده در حالیکه بچه ها هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار می شن و گریه می کنن؟

چرا وقتی باطری کنترل تلویزیون تموم می شه دکمه های اونو محکمتر فشار میدیم؟

چرا برای انجام مجازات اعدام با تزریق آمپول سمی، از سرنگ استریل استفاده می کنن؟

چرا تارزان ریش و سیبیل نداره؟

آیا میشه زیر آب گریه کرد؟

چطور ممکنه که انسان اول به فضا سفر کرد و بعدا به فکرش رسید که زیر چمدون چرخ بذاره؟

چرا مردم وقتی می خوان بپرسن ساعت چنده به مچ دستشون اشاره می کنن ولی وقتی می خوان بپرسن دستشویی کجاست به پشتشون اشاره نمی کنن؟

اگر روغن ذرت از ذرت تهیه میشه و روغن سبزیجات از سبزیجات، پس روغن بچه از چی تهیه می شه؟

تا حالا توجه کردید که اگر در صورت سگ ها فوت کنید دیوونه می شن ولی اگر با ماشین بیرون برن دوست دارن سرشونو از پنجره بیارن بیرون؟

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 194 یکشنبه 19 دی 1389 نظرات (0)

آنگاه كه غرور كسی را له می كنی،
آنگاه كه كاخ آرزوهای كسی را ویران می كنی،
آنگاه كه شمع امید كسی را خاموش می كنی،
آنگاه كه بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه كه حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه كه خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی كدام آسمان دراز می كنی تابرای
خوشبختی خودت دعا كنی؟

سهراب سپهري

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 273 دوشنبه 20 دی 1389 نظرات (0)

لشکر کشیدن افراسیاب به ایران تا گریختن او از رستم و بازگشت رستم

کیکاووس پس از پیروزی بر دیوان مازندران در اندیشه­ی گشودن سرزمین­های دیگر افتاد.
پس با لشکری فراوان به سوی توران و چین و مُکران حرکت کرد. سپاهیان او به هر جا که پای می­گذاشتند چون کسی را یارای جنگ با آنها نبود مهترانشان پیش می­آمدند و باج و ساو شاه را پذیرا می­شدند.

مگر در بربرستان که در آنجا جنگ درگرفت و ایرانیان به سرداری «گودرز» در این جنگ پیروز شدند. آنگاه کاووس به مهمانی رستم در زابلستان رفت و در آنجا سرگرم بزم و شکار شد، که خبر رسید تازیان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنکشی برداشته­اند. پس کاووس کشتی و زورق فراوان مهیا کرد و سپاه را از راه دریا به بربرستان برد که سپاهیان هر سه کشور در آنجا گرد آمده بودند. جنگ سهمگینی میان سپاه کاووس و آن گردنکشانان درگرفت که به پیروزی ایرانیان انجامید و سپهدار هاماوران نخستین کسی بود که به عذر خواهی پیش آمد و پذیرای باج و خراج گردید، هدایای بی­شماری تقدیم کرد و به این ترتیب هاماوران نیز در زمره کشورهای باج ده ِایران درآمد.
از سوی دیگر به کاووس خبر دادند شاه هاماوران دختری زیبا به نام سودابه دارد که از هر جهت شایسته­ی همسری کاووس است.
فردای آن روز، کاووس جمعی از خردمندان را به خواستگاری سودابه به نزد پدرش فرستاد. شاه هاماوران که زر و گنج خود را به کاووس پیشکش کرده بود، دیگر تاب آن را نداشت که یگانه فرزندش را نیز از دست بدهد پس ماجرا را با سودابه در میان گذاشت ولی چون او را مایل به همسری کاووس دید، کین کاووس را بیشتر در دل گرفت و پس از آنکه سودابه، پدر غمگین و ناراحتش را تنها گذاشت و با کاروانی از غلامان و کنیزان و جهیزیه­ی فراوان به حرمسرای کاووس رفت، شاه هاماوران در اندیشه­ی انتقام جویی افتاد.
فکر کرد و چاره­ای اندیشید و مهمانی مجللی ترتیب داده که کاووس را به آن فرا خواند. سودابه که در کار پدر متوجه نیرنگی شده بود کاووس را از رفتن به آنجا بر حذر داشت ولی کاووس باور نکرد، همراه با بزرگان و لشکریان خود به شهر «ساهه» رفت. در آنجا هفته­ای به بزم و خوشی گذشت و چون روز هشتم فرا رسید، شاه هاماوران به یاری سپاه بربر که از پیش در آنجا گرد آمده بودند بر سر کاووس و همراهانش ریخته و آنها را گرفتار کرده، دست بسته درون دژی در کوهی بلند زندانی کردند.
شاه هاماوران آنگاه گروهی را به دنبال سودابه فرستاد تا او را به خانه­اش باز آورند ولی سودابه که از ماجرا آگاهی یافته بود، روی و موی خود را کنده و به آنان ناسزا گفت و حاضر به بازگشت نگردید.

چون خبر به شاه هاماوران دادند آنقدر به خشم آمد که دستور داد سودابه را گرفته و نزد کاووس به زندان اندازند. پس از زندانی شدن کیکاووس در بند شاه هاماوران، سپاه ایران از راه دریا خود را به ایران زمین رسانید و همه­ی مردم را از گرفتار شدن شاه آگاه نمودند. چون این خبر پراکنده شد به گوش «افراسیاب» رسید او هم فرصت را غنیمت دانست، با لشکری انبوه به ایران تاخت و از هر سویی خروش جنگ برخاست. افراسیاب سه ماه در جنگ بود و سرانجام همه را شکست داد. روزگار را به چشم ایرانیان تیره و تار نمود تا چاره را در آن دیدند که به زابلستان روند و بار دیگر از رستم یاری بخواهند و از او درخواست کنند که در این زمان شوربختی و سختی، پناه ایرانیان باشد :

دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه نیز چنگ اژدهاست

پس موبدی را نزد رستم روانه کردند و او آنچه را که بر ایرانیان گذشته بود به رستم شیر دل باز گفت. رستم آشفته شد، اشک از دیدگانش فرو ریخت و با دلی آکنده از درد پاسخ داد : «من آماده­ی جنگی کینه خواهم، اما نخست باید از کاووس خبری بگیریم و آنگاه ایران را از وجود تورانیان پاک کنیم.»
آنگاه رستم به هر سرزمینی در پی لشکر فرستاد و از زابل و کابل و هند سپاهی عظیم در آن دشت پهناور گرد آورد.

رستم نخست پیامی برای کاووس فرستاد : «دل غمین مدار و شاد باش که من با سپاهی گران برای نجات تو می­آیم.»
و آنگاه نامه­ای تند و پر از کین به شاه هاماوران نوشت که : «ای بد گوهر ِحیله گر ! این چه رفتار نامردانه­ای بود که تو کردی ؟ اگر هم دلی پر از کینه داشتی شایسته نبود که کاووس را با نیرنگ گرفتار کنی. اکنون یا او را رها کن و یا آماده­ی کارزا با من باش. آیا از بزرگان نشنیده­ای که من در مازندران چه کردم و چه به بر سر دیوان آنجا آوردم ؟ اگر شنیده بودی چرا چنین کردی ؟»
آنگاه نامه را مهر کرده و به پیکی سپرد تا با هاماوران برساند. چون شاه هاماوران پیام را شنید و نامه را خواند آشفته شد و در کار خود حیران مانده پاسخ داد : «کاووس را هرگز آزادی نخواهد بود و اگر تو نیز به این سرزمین بیایی همین بند و زندان در انتظارت است من نیز با سپاهی گران آماده­ی کارزارم.»
فرستاده، نزد رستم بازگشت و آنچه را شنیده بود باز گفت. پیلتن از پاسخ­های ناشایست شاه هاماوران خشمگین شد، دلیران لشکر را گرد آورد و سپاهی گران را آماده­ی حرکت نمود. برای کوتاه کردن راه، سوار بر کشتی رو به سوی هاماوران نهاد. شاه هاماوران چون از آمدن رستم کینه خواه آگاهی یافت، ناچار سپاهش را گرد آورد و آماده­ی نبرد شد.
دو لشکر در برابر هم صف کشیدند و آوای کوس و شیپور برخاست و هر یک مبارز طلبیدند. رستم نیز با لباس رزم، سوار بر رخش و گرز گران بر گردن، با جوش و خروش رو به سوی دشمن نهاد.
سپاه هاماوران وقتی یال و کوپال رستم را دید هر یک هراسان و بیم زده به سویی پراکنده شدند و از آنجا گریختند. شاه هاماوران با بزرگان خود به رایزنی پرداخت و سر انجام چاره را در آن دید که از شاه مصر و بربرستان در این جنگ سخت، یاری بخواهد.
پس دو نامه نوشت و به دو جوان دلیر سپرد تا یکی را به مصر و دیگری را به بربرستان برسانند. در نامه­ها با اشک و آه نوشته شده بود :
«نه آنکه کشورهای ما همیشه به هم پیوسته بوده و خود در جنگ و شادی و نیک و بد یکدیگر شریک بوده­ایم، پس اکنون هم که روز سختی است اگر ما را یاری دهید باکی از رستم نخواهم داشت و گرنه بدانید که این بلا از شما نیز دور نخواهد بود.»

چون نامه به ایشان رسید و از لشکرکشی رستم آگاهی یافتند، هراسان به تهیه و آراستن سپاه پرداختند و به زودی کوه تا کوه و کران تا کران پوشیده از سپاه گرانی شد که به سوی هاماوران می­شتافتند. رستم چون چنین دید پیامی در نهان به کاووس فرستاد که : «سپاه سه کشور متحد شده و به نبرد من آمده­اند. نیک می­دانم اگر از جای بجنبم یک تن از دلیران آنها را زنده نخواهم گذاشت ولی من نگرانم که مبادا از راه کین آسیب به شما برسد «که از بدان هیچ بد کردنی دور نیست» و اگر چنین شود، تخت بربرستان به چه کاری خواهد آمد»
کیکاووس پاسخ داد : «هیچ نگران نباش که این جهان تنها برای من گسترده نشده ولی بدان که یزدان یار من و مهرش پناه منست. بر آنها بتاز و هیچ یک را زنده مگذار.»

تهمتن بر انگیخته از پیام کاووس، سوار بر رخش به سوی نبردگاه شتافت و در برابر دشمن ایستاده، مبارز طلبید و اما هرگز کسی را یارای پیش آمدن نبود و رستم دلاور تا ناپدید شدن خورشید در افق، در میدان ایستاد و سپس به پایگاه خود باز آمد.

بامداد روزی دیگر، پیلتن سپاه را بیاراست و لشکر سرفراز خود را به دشت کشید و به آنان گفت : «امروز چشم به نوک نیزه بدوزید و مژه بر هم نزنید. از فزونی آنها نیز نهراسید که همه سیاهی لشکرند.»
از سوی دیگر شاهان سه کشور نیز لشکرهای خود را به حرکت در آوردند. از بربرستان سدو شصت پیل دمان، از هاوران سد پیل ژنده با انبوهی لشکر و از مصر سپاهی عظیم با درفش­های سرخ و زرد و بنفش، زمین چنان از آهن پوشیده شد که گویی البرز کوه جوشن به تن کرده است. از بانگ سواران، کوه برآشفت و زمین به ستوه آمد و از ترس این لشکر انبوه، دل شیر نر پاره شد و عقاب پر افکند، دلیران دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند. «گرازه» در سمت راست لشکر ایران و «زواره» در سمت چپ و «رستم» در قلب سپاه جای داشت. به فرمان رستم شیپور جنگ نواختند و لشکر از جای کنده شد و شمشیرها در هوا زیر نور خورشید درخشیدن گرفت. رستم به هر سو که رخش را می­راند از آنجا آتش بر می­خواست و جوی خون جاری می­شد. دشت از سرهای بریده و خفتان­های پراکنده، پوشیده شد. تهمتن مردانه از کشتن سیاهی لشکر پرهیز می­کرد و در پی شاه شام بود تا آنکه به او نزدیک شد و کمند انداخت و از کمرش گرفت و بر زمینش زد و بهرام او را بسته و گرفتار کرد. شاه بربرستان نیز به چهل جنگجو به چنگ گرازه گرفتار آمد. از آنسوی شاه هاماوران چون نگاه کرد، کران تا کران همه را کشته و زخمی و اسیر دید.

بدانست که آن روز روز بلاست برستم فرستاد و زنهار خواست

گنج و گوهر فراوان نزد رستم فرستاد و به این شرط که کاووس را آزاد کند، امان خواست. رستم با شاه هاماوران به شهر بازگشت، کاووس و یاران او را از زندان آزاد کرد و تاج و تخت را به شایستگی به او باز پس داد. کاووس نیز غنایم آن سه کشور و گنج آن سه شاه را با هزاران هزار لشکر به بارگاه و سپاه خود افزود.

کاووس مَهدی آراست از دیبای رومی و تاجی از یاقوت و گاهی از فیروزه چون آماده شد آن را بر اسب راهوری با لگام زرین نهاد و سودابه را چون خورشیدی در آن نشانیده و به سوی ایران زمین حرکت کرد.

نامه کاووس به قیصر روم و پاسخ آن

چون جنگ هاماوران به پایان رسید. کاووس پیکی نزد قیصر روم فرستاده و در نامه­ای از او خواست تا از نامداران و دلاوران روم که کار کشته و آزموده باشند لشکری فراهم آورده نزد کاووس بفرستد. قبل از آن، خبر شکست سه سپاه مصر و بربر و هاماوران نیز به آنان رسیده بود.
قیصر روم پاسخ خود را در نامه­ای شاهوار و شایسته نزد کاووس فرستاد و نوشت : «ما همه چاکر و فرمانبردار تو هستیم و آن زمان از گرگساران لشکری برای نبرد به سوی تو روانه شد دل ما نیز پر از درد شد و با افراسیاب که چشم طمع در تخت و تاج تو داشت جنگیدیم و کشته­ها دادیم. اکنون نیز که فر شاهی نو شده، آماده­ایم که همرا سپاه تو با آنان نبرد کنیم و از خونشان رود جاری کنیم.»

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 297 چهارشنبه 22 دی 1389 نظرات (0)

خر, سگ, میمون

خدا خر را آفرید و به او گفت تو بار خواهی برد، از زمانی كه تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی كه تاریكی شب سر می رسد. و همواره برپشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بودو پنجاه سال عمر خواهی كرد و تو یك خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ داد:

خداوندا! من می خواهم خر باشم،اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس كاری كن فقط بیست سال زندگی كنم و خداوند آرزوی خر را برآورده كرد

سپس خدا سگ را آفرید و به او گفت :تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد.تو غذایی را كه به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی كرد.تو یك سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد:

خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است.كاری كن من فقط پانزده سال عمر كنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...

خدا میمون را آفرید و به او گفت :و تو از این سو به آن سو و ازاین شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم كردن دیگران كارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی كرد.و یك میمون خواهی بود.
میمون به خداوند پاسخ داد:
بیست سال عمری طولانی است، منمی خواهم ده سال عمر كنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده كرد.

و سرانجام خدا انسان را آفرید و به او گفت :تو انسان هستی.تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح كرهزمین.تو می توانی از هوش خودتاستفاده كنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی.و تو بیست سال عمر خواهی كرد. انسان گفت: سرورم!گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیستسال مدت كمی برای زندگی است.آن سی سالی كه خر نخواست، آن پانزده سالی كه سگ نخواست و آن ده سالی كه میمون نخواست زندگی كند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده كرد...و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!!

و پس از آن،ازدواج می كند و سی سال مثل خر كار می كند مثل خر زندگی میكند، و مثل خر بار می برد.و پس از اینكه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای كه در آن زندگی می كند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمونزندگی می كند؛ از خانه این پسرش بهخانه آن دخترش می رود و سعی می كند مثل میمون نوه هایش را سرگرم كند...!!!

تعداد صفحات : 29

درباره ما
آموزش کامپیوتر و الکترونیک
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 290
  • کل نظرات : 51
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 15
  • آی پی امروز : 57
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 76
  • باردید دیروز : 40
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 116
  • بازدید ماه : 325
  • بازدید سال : 6,753
  • بازدید کلی : 192,769
  • کدهای اختصاصی