موضوع انشاء : حیوانات
ما حیوانات را خیلی* دوست داریم، بابایمان هم همینطور.
ما هر روز در مورد حیوانات حرف می*زنیم، بابایمان هم همینطور.
بابایمان همیشه وقتی *با ما حرف می*زند از حیوانات هم یاد می*کند. مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت: "توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟"
وهر وقت ما پول میخواهیم می گوید: "کره خر مگه من نشستم سر گنج؟"
چند روز پیش وقتی* ما با مامانمان و بابایمان رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان.
بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت: "مگه کوری گوساله؟"
آقاهه هم گفت: "کور باباته یابو، پیاده می*شم همچین می*زنمت که به خر بگی* زن دایی"
بابایمان هم گفت: "برو بینیم بابا، جوجه!" و عین قرقی پرید پایین ولی* آقاهه از بابایمان خیلی *گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت: "مگه کرم داری آخه خرس گنده؟ مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟"
ما تلوزیون را هم که خیلی* حیوان نشان می*دهد دوست می*داریم. البته علی*آقا شوهر خاله مان می*گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا!
فامیل های ما هم خیلی* حیوانات را دوست دارند. پارسال در عروسی* منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی* مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی* بازی کردیم ولی* بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی* ترسیدیم ولی* بابایمان گفت چند تا عروسی* برویم عادت می*کنیم. البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله*مان سرشان را ببرد. حتما دردشان نیامد!
ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی* می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی*گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی* دردش اومد و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی* سرما را نبرد.
ما نتیجه می گیریم که خیلی* خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتوانیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس*های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می*کردیم!